پیش از آنکه متولّد شوم تمامی روز به وقت صبحگاه بود. همه نشانه های زندگی را می شد دید: دودی که از دودکش شومینه ها برمی خاست، جای پاها در برف، طنین صدای تیک-تاک ساعت، نسیم آرامی که پرچمی را به اهتزاز درمی آورد، اما هیچ نشانی از هیچ آدمی نبود.
زین روست که پرسش بزرگ زندگی برای من برجای گذاردن اثر و ردّ پایی از خود نشد بلکه هدفم این شد که ردّ پا و الهامی از برای دیگران باشم.
بامدادی در چین. سروده ینس فینک ینسن. ترجمه فرزانه دُرّی
خورشید برآمده و هنوز پایین خط افق است سایه درختان مانند میدان های ازمنه متروک سیاه اند نور طلایی گسترده می شود و با سبزی بهاران در تارک درختان و چمنزارهای بزرگ در هم می آمیزد
عصرگاهان است و زمانی برای تأمل زمانی برای سفر رؤیاهاست اردک ها اینجایند و آرامش فراگیر و در چین هنوز شب است و تاریکی پرتوان بر فراز گوبی سایه گسترده است پیش از آنکه روشنایی روز نمایان شود
در چین هنوز شب است بیشماران رؤیا در این فضا خودنمایی می کند در حالی که شعاع نور آرام و سوسوزنان چون گله حیوانات بر فراز آبی تپه ها و بلنداها نمایان می شود و بر دیوار بزرگ چین خرامان می خزد
به زودی در چین صبح خواهد شد در بلوارهای پکن و در سالن های زرین آن به زودی نور بر مقبره امپراتوران و قفس پرندگان به تجلی بر می خیزد مگر نه اینکه خورشید از آن مردم است
به زودی خواهران و برادران چینی من دوباره از میان بامداد در امتداد اسکله های شانگهای و در خیابان های پرسایبان کانتون گام بر می دارند جایی که من روزی از آن گذشتم و رد پایم بر جای ماند.
نامه ای از شیراز. سروده یسپر لوتزهوفت. ترجمه فرزانه دُرّی
تمام شب را می بایست به پرواز در راه باشم تا به شیراز برسم شهری که بدان رهسپار شده ام برای نوشتن این شعر تا آن را چونان نامه ای برای خود از سوی کسی دیگر بفرستم.
باید این شعر را برای تو می فرستادم اما چه باید کرد که نامه پیش از من به تو می رسد و می دانم تو آن را می گشایی زین رو که می دانی این شعر از برای توست شعری که کاغذ آن معطر به رایحه ی شکوفه ی بهار نارنج است و از اقبال نیک آغشته به قطرات شراب و شیرینی رطب نیز شده است.
در آن لحظه ای که تو نامه را در صندوق می یابی خواهی دانست که برای تو دلتنگم؛ حتی در این شهر زیبا که در فاصله ای دور از دریاست. هرگز پیش ازین اینقدر از دریا دور نبوده ام نیز می دانستی پیش از اینکه خود بدانم دلتنگ دیدن شیراز بودم؛ از این روست که همراهم بدینجا نیامدی چرا که بایسته نبود سه آرزوی من به طور همزمان برآورده شوند.
مردان پیر نشسته بر نیمکت در پارک های شهر! زنان پیر که لنگان به آهستگی راهی شده اید! شما کمدهای چوبینی را با کلاه و شال بر پیکر مانند هستید وحشت زده از نسل جوان درشت اندام و پر سر و صدا نسلی که بیش از حد مجال ابراز وجود یافته اند.
ای مردمان کهنسال که توان همراهی با جهان پر شتاب و پر مشغولیت را ندارید و بی وضوح مانند چهره هایی از پشت پرده دیده می شوید چون سرهایی در جنگل مطرود گلدان ها مأیوس و وامانده در برابر هیاهوی ماشین های شهر بازی.
ای مردمان کهنسال که توسط نوه هایتان در ورودیه ها و راه پله ها ی ساختمان ها جای گرفته اید یا از جفای فرزندانتان در پیاده روهای شهر دلشکسته راه می روید
ای کهنسالان! در توفانی ترین گوشه های دهر چیزی دردناک بر وجودتان سایه انداخته است وحشتی از شکستن ناگهانی استخوان هایتان یا بادی تند که شما را از جا بر کند و نشسته بر گرده ی ترسناک اش با خود به بلندی های سهمگین ببرد که از آنجا به پایین پرتاب شوید
ای کهنسالان! ای که چشمانتان بی حرکت و مرطوب مانده است ای نسلی که می دانید چراغ ها را نباید بیهوده روشن گذاشت و می بایست هنگام تحریر بر هر دو روی کاغذ نوشت تا اسراف نشود ای که می دانید دستمال ها و روزنامه های قدیمی را نباید دور انداخت همانطور که واژگان نا مربوط را باید پنهان ساخت و به زبان نیاورد
شمایی که آموزگاران زن را معلمه خطاب می کردید و والدینی سختگیر اما عدالت پیشه داشتید که شما را آموختند همین است که هست.
بایسته بود که پیری امری طبیعی انگاشته شود آدمی زاده می شود زندگی می کند و در پایان با آرزوهایی نا برآورده شده و حرفهایی که بر لب نیامدند می میرد. و عمری سپری می شود خواه کوتاه و خواه بلند.
مرگ در مورد همه کس همیشه عادلانه نیست اما در کهنسالی و ناتوانی عادلانه است و کهنسالی به مفهوم داشتن سنی بالاست.
پیر شدن موجبات دشواری را فراهم می آورد و مزاحمت برای دیگران را. ورود به اتوبوس و سوار شدن محتاج زمانی طولانی است یا صدایی بلند صحبت کردن در مورد مسائل نامناسب مانند کودکان در شلوار خود ادرار کردن ناتوان بودن و در عین حال ساکت و آرام.
پیر شدن و کهولت سن در جامعه ای که زیبایی جوانی را ایده آل می شمارد و ستایش می کند یک لعنت بزرگ است.
بیا خورشید را بنگر، چه خورشیدی، هوای تازه را در سینه ات احساس کن، و شاد شاد، چمن را زیر پا احساس کن.
تو اینک زنده هستی – بنگر آن خورشید را، بنگر برآمد آفتاب! تو بنگر کودکت، در خواب ناز است او بیا – بنگر ! تو اینک زنده هستی؛ نیک زنت در خانه ات شاد است، شاد شاد بیا سرشار کن چشمت از این گرمای نور با شکوه زندگی، اینجا، برادر، زنده هستی تو!